هزاران پیکاسو...
گاهی برای کشیدن.....
"فریاد"
هزاران پیکاسو هم کافی نیست!!!!
کلاغ جان....!!!!
قصه ی من به سر رسید...
سوارشو....!!!
تو را هم تا خانه ات می رسانم.......
دارم سعی میکنم همرنگ جماعت شوم...
آهای جماعت....
میشود کمکم کنید!!!!!
شما دقیقا چه رنگی هستید!؟!؟!؟!
به سگ استخون بدی....
دورت میگرده
واست دم تکون میده!!!!!
من به تو "دل " داده بودم ...لعنتی!!!!
حوا" یک سیب تو را به فرش رساند....
یک سیب نیوتن را به عرش....
من که دو سیب میکشم کجا ی قصه ام؟؟؟؟!!!
سرد است....اما سرما نمیخورم!!!!!
تو نگران نباش....
کلاهی که سرم گذاشتی تا گردنم را پوشانده است.!.!.!.!
به پشت سرم نگاه میکنم شاید....
هنوز کسی مرا دوست داشته باشد....
اما افسوس!!!!!!
همه کاسه ی اب به دست منتظر رفتنم هستند....
ای خدا.....
صفر را بستند ....
تا ما به بیرون زنگ نزنیم....
از شما چه پنهان ....!!!!
ما از درون زنگ زدیم!!!!!!!!!
خدا پرسید میخوری یا میبری؟؟؟؟؟؟
و من گرسنه پاسخ دادم میخورم...!!!!
چه میدانستم لذت ها را میبرند . حسرت ها را میخورند...؟؟
مثل آن مسجد بین راهی تنهایم
هر کس که می آید مسافر است
میشکند هم نمازش را هم دلم را....
و میرود...
دیگر به خاک کفش این غریبه ها عادت کرده ام..
قرارمان یک مانور کوچک بود....
قرار بود تیر های نگاهت مشقی باشد...
اما ببین...!!!
یک جای سالم بر قلبم نمانده است...